کربــــــــــــــــــــــــــــــلا..
.
.
تنها یک قطعه خاکی نیستـــــ..
.
.
جغرافیای نامحدود یک تاریخ گسترده استــــ..
.
.
بغضی غریب بر سینه آسمان نشسته است، بغضی که بندبند استخوانم را میلرزاند.
نیستی و دیوارهای کوچه هنوز سیلی خوردن تو را ضجه میزنند، تو نیستی و پاییز نبودنت، همه آسمانم را به آتش کشیده است.
من میدانم که شب از ازل به خاطر تو سیاهپوش است و باران، بغض شکسته عرشیان است بر داغهای بیکرانت.
آه! ای بانوی آبها تو کیستی که موجها دربرابر قامتت سرفرود آوردهاند و درختان به احترامت ایستادهاند؟!
هم صحبت دلت شدن تکرار عاشقیست ...
خداوندا …
ازکجای جفای این روزگار بگویم آنگاه که خود جفاکارترین افرادم. به کدامین گناه نکرده ام توبه کنم آنگاه که از اقرار به آنها ابا دارم. چگونه مرهم زخم های دل بیقرارم را از تو خواهم آنگاه که بر مهربانیت پرده انداخته ام.
بار الها…
از تو روی گردان می شدم و به خلق تو امیدوار. چرا که گم شده ام را در میان سیاهی بندگانت می جستم. خودم را در انبوه محبت های گاه و بی گاهشان می یافتم و چه سرخوش بودم. خوشبختی را نزدیک تر از تو حس می کردم و جدای از تو. نزدیکیت را انکار کردم و بدبدختیم را امضا.
الهی…
آتش عشقی را درونم شعله دادی که لایق آن نبودم. خودم را می دیدم و خودم. اینک خودخواهی هایم را به مویه نشسته ام و بیزاری از خویش را گریه می کنم. اگر بازگردم به بیراهه خواهم رفت و اگر بمانم توان پایداری ندارم. وجودی که از عشق تو خالی شد بی وجود است و لایق مذلت است و نه محبت.
پروردگارا…
به هر سو که می نگرم نشانی از منیت ها و دؤیت ها می بینم، آنچنانکه خود نیز چنانم. بندگانت را غرق در اندیشه های باطل می دانم، و خود از همه باطل ترم. آنها را گمگشته راه تو می خوانم، و خود از همه گمراه ترم. رو به کدامین قبله ایستاده ام و جبین را برای که بر خاک می سایم ؟!
معبودا…
به مهربانی های بی منتت و به لطف های بی شمارت قسم، لحظه ای مرا را به خود وامگذار که سخت گمرهم. "من" را به من بازگردان تا گم شده ام را در "تو" بیابم.
...الهی و ربی من لی غیرک...
اله من ...
و تو می دانی که اگر از بیگانگی های رنگارنگ می گویم، خودم را جدا نمی کنم، که من هم بیگانه ای آلوده ام ولی به نزدیکی و جوار و به پاکی و قدس تو پناهنده ام. و اگر می گویم و بغض آلوده می گویم، می خواهم شست و شو شوم. تو فریادهای بریده ام را به اشک های بی امانم ببخش و بر غفلت و سرگرمی های حس و حافظه و قلبم ترحم کن، که تو می دانی غفلت و سرگرمی و لهو و لعب ، دامن گستر است. از گوشه ای سر برمی دارد و تمامی سطح وجودم را می پوشاند. از گوشه چشم و از کناره گوشم آغاز می شود و تمامی وهم و خیال و همّ و غمِّ مرا با خود می برد، تا آنجا که در حجاب می روم و پرده نشین می شوم و تا آنجا که همین حجاب هم مستور می شود و پنهان می ماند،که؛ « جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً ». تا آنجا که با غفلتم تو را می فروشم و یا تو را برای خودم نگاه می دارم. به جای آنکه خودم را نزد تو بگذارم و خودم را بیمه کنم، تو را برای خودم نردبان می کنم تا به بت هایم و به عروسک هایم راه بیابم.
راستی! من با آنها که دشمن تو هستند، چه فرق دارم؟! اینها که غفلت می آفرینند و سرگرمی می سازند تا تو احساس نشوی و مطرح نگردی و اگر طرح شدی، در دنیای سرگرمی ها طرد شوی و موهوم و نامعقول بمانی و اگر معقول و مطلوب هم شدی، این دنیایی نشوی و به کار دل بیقرار من نیایی. من با اینها چه فرق دارم؟ نمی دانم . نمی دانم.
شاید آنها هم مثل من وسعت عظیم دل خود را می دانند و پای بزرگ و گام بلندشان در کفش تنگ دنیا تاول می زند. شاید آنها هم مثل منِ خسته، لحظه های نمناک و چشم های سرشار و شب های طوفانی دارند.
آخر مگر می شود که آدم بود و جاری لحظه ها را دید و به راستِ راستِ زندگی زل زد و دل باخت؟ بگذر ... که سبز زندگی، زرد است و روزش سیاه است و آبی اش، خون رنگ و آسمانش، تیره و زمینش سرشار از جنازه های عفونت و خاکش، سیراب از شکم های برآمده و استخوان های درهم تکیده ... بگذر ... که راستش هم دروغ و نیرنگ است.
از خودم می گذرم که شاید دیوانه باشم، شاید تلقین زده باشم، که از کامیابی هایم استقبال می کنم. به سراغ دیگران می روم. هرکه را تجربه می کنم می بینم که روز خوشی نداشته و یا پس از دوره ای از خوشی ها، درپای دیوار رنج ها نشسته. و همین است که به این نتیجه می رسم که به ظاهر عالم نمی توان دل خوش داشت، که این دل، بزرگتر از عالم ظاهر است. دل ما بزرگتر از زندگی است و همین، رمز پویایی زندگی است.
به جان تو! که این دل گرچه خواستار است، ولی بازیگوش هم هست. بازیگر هم هست. بازیچه هم هست و تماشاچی هم هست. این دل غافل هم هست، مگر اینکه بلایی بیدارش کند. گرچه گاهی این دل از تو که آموزگار عشق و پرستار رنج هایش هستی، چشم می پوشد، تو بر او خشم مگیر، که او به تو نیاز دارد، گرچه تو از او بی نیاز هستی ... که او گرفتار است، گرچه که تو در امان و برکنار هستی.
پس تو مرا به خود رها مکن، و در این دنیای شلوغ و درهم ، تو راهنمایم باش. چرا که با وجود تو در کنارم، غفلت هایم زدوده می شود. و چرا که از نزدیک تر از من به من، نمی توان فاصله گرفت و دوری گزید.
......... الهی و ربی من لی غیرک ..........
دل، اسیر عشق کیست و چیست؟
خداوند به موسىعلیه السلام وحى کرد: «آن کس که گمان مىکند محبت مرا دردل دارد، ولى شبها تا صبح مىخوابد، دروغ مىگوید. مگر نه اینکه هردوستى، خلوت با دوستش را مىخواهد؟ اى موسى! خشوع قلب و خضوعبدن و اشک دیدگانت را به من هدیه کن، آنگاه مرا نزدیک خود خواهىیافت...».
این، محک شناخت عشق خداست.
عاشق کیست و عاشق نما کدام است؟...
وقتى کاه جان ما، مجذوب کهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» رامىبینیم، نه «خود» را، و رضاى «او» را مىطلبیم، نه «خویش» را.
این، اوج خداجویى و عرفان است و رسیدن به «آزادگى» و نهایت«بندگى».
وقتى همه کارها براى خود و در جهت «خود محورى» باشد، اینجا نهتوحید، که شرک و نه اخلاص، که عجب و طمع، حاکم گشته است.
«خود»، یک چاه است.
گاهى یوسف روح و جانت در آن اسیر مىماند و زندانى مىگردد. بایداین یوسف گرفتار را از آن چاه بیرون آورد و «عزیز»ش ساخت.