اله من ...
و تو می دانی که اگر از بیگانگی های رنگارنگ می گویم، خودم را جدا نمی کنم، که من هم بیگانه ای آلوده ام ولی به نزدیکی و جوار و به پاکی و قدس تو پناهنده ام. و اگر می گویم و بغض آلوده می گویم، می خواهم شست و شو شوم. تو فریادهای بریده ام را به اشک های بی امانم ببخش و بر غفلت و سرگرمی های حس و حافظه و قلبم ترحم کن، که تو می دانی غفلت و سرگرمی و لهو و لعب ، دامن گستر است. از گوشه ای سر برمی دارد و تمامی سطح وجودم را می پوشاند. از گوشه چشم و از کناره گوشم آغاز می شود و تمامی وهم و خیال و همّ و غمِّ مرا با خود می برد، تا آنجا که در حجاب می روم و پرده نشین می شوم و تا آنجا که همین حجاب هم مستور می شود و پنهان می ماند،که؛ « جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً ». تا آنجا که با غفلتم تو را می فروشم و یا تو را برای خودم نگاه می دارم. به جای آنکه خودم را نزد تو بگذارم و خودم را بیمه کنم، تو را برای خودم نردبان می کنم تا به بت هایم و به عروسک هایم راه بیابم.
راستی! من با آنها که دشمن تو هستند، چه فرق دارم؟! اینها که غفلت می آفرینند و سرگرمی می سازند تا تو احساس نشوی و مطرح نگردی و اگر طرح شدی، در دنیای سرگرمی ها طرد شوی و موهوم و نامعقول بمانی و اگر معقول و مطلوب هم شدی، این دنیایی نشوی و به کار دل بیقرار من نیایی. من با اینها چه فرق دارم؟ نمی دانم . نمی دانم.
شاید آنها هم مثل من وسعت عظیم دل خود را می دانند و پای بزرگ و گام بلندشان در کفش تنگ دنیا تاول می زند. شاید آنها هم مثل منِ خسته، لحظه های نمناک و چشم های سرشار و شب های طوفانی دارند.
آخر مگر می شود که آدم بود و جاری لحظه ها را دید و به راستِ راستِ زندگی زل زد و دل باخت؟ بگذر ... که سبز زندگی، زرد است و روزش سیاه است و آبی اش، خون رنگ و آسمانش، تیره و زمینش سرشار از جنازه های عفونت و خاکش، سیراب از شکم های برآمده و استخوان های درهم تکیده ... بگذر ... که راستش هم دروغ و نیرنگ است.
از خودم می گذرم که شاید دیوانه باشم، شاید تلقین زده باشم، که از کامیابی هایم استقبال می کنم. به سراغ دیگران می روم. هرکه را تجربه می کنم می بینم که روز خوشی نداشته و یا پس از دوره ای از خوشی ها، درپای دیوار رنج ها نشسته. و همین است که به این نتیجه می رسم که به ظاهر عالم نمی توان دل خوش داشت، که این دل، بزرگتر از عالم ظاهر است. دل ما بزرگتر از زندگی است و همین، رمز پویایی زندگی است.
به جان تو! که این دل گرچه خواستار است، ولی بازیگوش هم هست. بازیگر هم هست. بازیچه هم هست و تماشاچی هم هست. این دل غافل هم هست، مگر اینکه بلایی بیدارش کند. گرچه گاهی این دل از تو که آموزگار عشق و پرستار رنج هایش هستی، چشم می پوشد، تو بر او خشم مگیر، که او به تو نیاز دارد، گرچه تو از او بی نیاز هستی ... که او گرفتار است، گرچه که تو در امان و برکنار هستی.
پس تو مرا به خود رها مکن، و در این دنیای شلوغ و درهم ، تو راهنمایم باش. چرا که با وجود تو در کنارم، غفلت هایم زدوده می شود. و چرا که از نزدیک تر از من به من، نمی توان فاصله گرفت و دوری گزید.
......... الهی و ربی من لی غیرک ..........