دیشب که نتوانستم از تو بگویم ... از تو بخوانم برایشان ...
دیشب که تو را، قداستت را، خدایی بودنت را به تاراج بردند...
دیشب که جز بغضی زجرآور هیچ در گلویم نگذشت و خودم را در ورای چهره متحیرم، کلام بریده ام و عرق شرم نشسته بر جبینم، پنهان داشتم ...
دیشب که باز هم در پیشگاه صاحبت یارای ایستادنم نبود و نبود برای من جز آن شرمندگی همیشگی، جز آن سکوت تلخ دردآور ...
دیشب که دانستم من مدعی نیز تو را گم کرده ام و چقدر از تو دور افتاده ام ...
.
.
.
دیشب دلم شکست و ... شکست.
تو خود گفتی که غریبی . خودت از زبان رسولش مهجور ماندنت را فریاد زدی ...
« و قال الرسول یا رب إن قومی اتخذوا هذا القران مهجوراً »
همان رسولی که دیشب او را هرگونه صفتی دادند و من ...
چگونه سر بر آرم و صاحبت را بخوانم ؟ از تو می خواهم خودم را، و تو از او بخواه ...
از او که مهربانتر است از مادر برایم.
تو را به حق او سوگند "من" را به من بازگردان تا او را بیابم.